دین بود... همونی که من ده سال پیش دفنش کردم.پیر نشده بود همون دین بود همونی که منو عاشق خودش کرد و تنها گذاشتو رفت

دین- سلام سارا

همینجور متعجب داشتم نگاهش میکردم که دیمن از پله ها پایین اومد طرف در

دیمن- کیه عزی...(متعجب) دین!!!!

دین- سلام دوست خوبم.

دیمن- تو اینجا؟

دین- ده سال گذشته مگه نه....بیام تو؟؟؟

دیمن اومد منو از کنار در برد اونور و دین اومد تو.دیمن منو با دستاش محکم گرفته بود.بغض کرده بودم .

دین- من... من..

من با بغض- واسه چی اومدی؟

دین- واسه دخترمون

من- منظورت دختر منو دیمنه

دین- سارا من برای دعوا نیومدم

داشتیم حرف میزدیم که نیروانا از پله ها اومد پایین

نیروانا- بابایی... ببخشید مهمون دارین...

دین- نیروانا... نیروانا... بزرگ شدی

نیروانا- ببخشید من شمارو نمیشناسم.(رو به من) مامان برم خونه عمو ادام...؟؟؟

من- نه... برو تو اتاقت.. همین حالا

دیمن- سرش داد نزن... برو بالا منم باهات میام کارت دارم...سارا من با نیروانا صحبت میکنم

دین- سارا من...

من- هیچی نگو... هیچی... تو این ده سال زنده بودی ولی حتی یه بار نیومدی دخترتو ببینی،منو ببینی،تو اغوشت بگیریش

دین- سارا من متاستفم. میدونم خیلی سختی کشیدی ولی من نیومدم تا شماها در امان باشین

من- ما کنار تو حالمون بهتر بود. دین کسی که من هرشب صداش میکردم حالا ببین خدایا این بازیا چیه

دین با بغض- سارا من زنده شدم یعنی نمرده بودم سارا ولی من خودمم نمیدونستم تا اینکه یه جای بلند شدم که حتی نمیدونم کجا بود. برگشتم تا بیام پیشت ولی نتونستم. میدونستم کالانوس برای شما خطر جدی بود واسه همین باهاش رو به رو شدم به خاطر شماها

من- نه دین منو با این حرفات توجیح نکن.

داشتیم حرف میزدیم که نیروانا با دیمن از پله ها اومد پایین. دست دیمنو محکم گرفته بود. اومد نشست کنار دین. دیمن برگشت بالا. دین نیروانارو محکم بغل کرد و همش بوسش میکرد،بوش میکرد و بعد درحالی که نیروانا بغلش بود گفت

دین- عزیزم،بزرگ شدی دخترم

نیروانا- من... نامه ات رو خوندم

دین- عزیزم من متاستفم برای همه چی

نیروانا- من میخوام برم میشه ولم کنی

من- نیروانا این باباته

نیروانا- نه مامان،بابای من اونیه که الان بالا هست نه این اقا

دین- نیروا....نیروانا کجا داری میری؟

نیروانا- پیش پدرم. ببخشید

دین- مثل ادم بزرگا حرف میزنه.

صدای زنگ در بود... رفتم درو باز کردم. سم بود. اومد تو،با دیدن دین موند سرجاش

دین با بغض- سم!!!!

سم با تعجب- دی.... دین!!! تو..تو زنده ای(اومدو دینو بغل کرد)

دین- اره من برگشتم دوست قدیمی من

من- من میرم بالا

سم- کجا میری؟

من- جایی که الان باید باشم

رفتم طبقه بالا دیدم نیروانا سرشو گذاشته رو پاهای دیمن محکم دستشو گرفته بود

من- نیروانا برو خونه ادام. شبم اونجا بمون

نیروانا- ولی اخه...باشه میبینمت باباجون

دیمن- خوشحالم که بالاخره باباشو دید

من- چه فرقی میکنه

دیمن- سارا اون پدرشه باید هم خوشحال باشه و تو...تو اونو دوست داری اون عشق توئه اون پدر دخترته

داشت همینجور ادامه میداد که دستمو گذاشتم رو دهنش

من- دیمن... تو پدر نیروانا هستی اینو بدون که تو هستی فقط تو. من الانم خانوادمو دارم همینم برام کافیه

محکم بغلش کردم. نمیدونستم باید چی کار کنم. به استفن و الینا هیچی نگفتم.رفتم طبقه پایین با دیمن

دین- من باید برم فقط سارا بعد از ظهر تنها بیا خونه قدیمیمون.

من- میام.برو...فقط الان برو

سم- سارا!!!

دین با حالتی که بغض کرده سرشو برگردوند و به دست من که تو دست دیمن بود نگاه کرد

من- سم خواهش میکنم. میخوام تنها باشم با دیمن. الان دیگه ظرفیت هیچ چیزیو ندارم، برین

بعد از ظهر رفتم. زنگ درو زدم.

دین- بیا تو

تو خونه

من- چی کارم داری؟

دین- سارا واقعا الان دیگه دوسم نداری؟

من- میخوام برم... کارت همین بود دیگه

دین- سارا تو... تو...

داشتم میرفتم که دستمو گرفت زل زد تو چشام

دین- تو چشام نگاه کن بگو دوسم نداری؟

من- دین تروخدا بذار برم.اصلا نباید میومدم.بذار برم

دین- فقط یه جواب

من- بذار برم

دین با حالتی که زل زده بود تو چشام- من جوابمو گرفتم سارا... حالا برو

رفتم خونه ادام. گریه میکردم. از خودم بدم می اومد. باید چی کار میکردم.

ادام- سارا نکن با خودت

من- همه چی داره رو سرم خراب میشه مثل یه زلزله

ادام- سارا تو دیمنو داری... خب با اون هستی الانم دخترت پدرشو دیده. این باید خوب باشه

من- ظاهرا خوبه ادام ولی من میترسم. احساساتم داره درگیرم میکنه

ادام- احساساتت؟؟؟

من- اره

ادام- واستا ببینم... سارا تو دیمنو دوست نداری اره؟؟؟؟

******

 نظر یادتون نره

بای بوس

خیلی دوستون دارم